سعید دست افشان- طنز

مثل هرهفته با سر و وضعی مرتب، چکمه سفید در پا و روپوش سفید برتن با عطش یادگیری و علاقمند آموزش درکلاس عملی واحد تزریقات حاضرشدم.

با انگیزه تمام منتظر بودم تاهرآنچه که ازدهان استاد سرازیرمی شودرا بگیرم و کتابت کنم تاهم درآینده ای رویایی به دردم بخورد و هم درآخرترم به کارهمکلاسی هایم بیاید، به قول بعضی از دوستان همکلاس دست به نوشتن من خوب و روان بود و تنها دانشجویی بودم که می توانستم با سرعت نور همه گفته های استاد را مثل دانه های تسبیه کنارهم بچینم  و به شکل مکتوب درآورم برای همین شده بودم جزوه نویس کلاس، آخرترم جزوه های من بیشتر ازجزوه های اساتیدمشتری داشت، جزوه هایی مرتب، دقیق و منظم که یاریگر بچه های کلاس درامتحانات پایان ترم بود، برای همین بچه های کلاس احترام و حرمت خاصی برایم قائل بودندوخیلی هایشان لفظ دکتر را می بستند به نافم تا بدین طریق خودشان را ازنظر جزوه پایان ترم  بیمه کنند.

البته راستش را بخواهیدخود من هم بدم نمی آمد که مرا با لفظ دکتر صدابزنند، چون یکی ازآرزوهای دیرینه من این بود که دکتر بشوم، ولی نمی دانم چرادست روزگار قسمت مرا وارونه بست و به جای پزشکی و بیمارستان سر ازدامپزشکی و طویله درآوردم.

خیلی مواقع برای سرپوش گذاشتن به این عقده ام دوست داشتم سرخودم راهم کلاه بگذارم هرجا می نشستم به تعریف و تمجید از دامپزشکی می پرداختم تاجایی که دامپزشکی را در ردیف دندانپزشکی و چشم پزشکی وگاها بالاتر ازآنها قلمداد می کردم. البته نه اینکه دامپزشکی رشته بدی باشد ولی از نظر کلاس کاری درحد و اندازه دیگر رشته های پزشکی نبود.

خیلی مواقع برای اینکه به خودم دلداری بدهم از اینکه در رشته دامپزشکی قبول شده بودم احساس رضایت و خوشحالی می کردم و به همه می گفتم: هرچی نباشد دامپزشکی هم یکی از رشته های مهم با پسوند پزشکی است که می تواند کارهای بزرگی را درجامعه رقم بزند، توی خانواده و بین دوستان هم سپرده بودم با تبلیغات زیاد روغن داغش را زیادکنند و دامپزشکی را در ردیف دندانپزشکی و چشم پزشکی قرار دهند، خودمن هم هرجاکه فرصت رامناسب می دیدم بالای منبر می رفتم و ازنقش مهم دامپزشکی درجامعه برای حاضران سخنرانی می کردم و می گفتم نقش یک دامپزشک به مراتب حساس تر از جراح مغز و قلب و اینجورچیزهاست اینگونه  تبلیغ می کردم تا شاید قدر و قیمت خود و رشته خود را بالا ببرم.

لحظاتی پیش می آمد که دراعتراض به نحوه برخورد برخی دوستان با من به آنها می گفتم : بایک دکتر مملکت اینگونه صحبت نمی کنند.

توی دانشگاه بیشتر مواقع از روی عمد جایی که همه دوستان جمع بودند رد می شدم تا آنها با لفظ سلام دکتر مرا نوازش کنند، با خطاب همکلاسی ها به لفظ دکتر حال خوشی به من دست می داد و همه عقده هایم را خالی می کردم، گاهی وقت ها با سواد دامپزشکی درمورد انسانها هم اظهار نظر و نسخه پیچی می کردم.

خلاصه اینکه روی این لفظ دکتر زیادی حساب باز کرده بودم.

آن روز کزایی هم مثل جلسه های قبلی با ژستی که اگر کسی نمی دانست فکر می کردجراح مغز و اعصاب هستم سرجلسه درس تزریقات حاضرشدم تا از مباحث مطرح شده توسط استاد بهره مند شوم.

تمام توانم را جمع و جور کرده بودم تا مباحث را از دست استاد بقاپم، غافل از اینکه این هفته دست روزگار ماجرای دیگری را برای من رقم زده است یا به قول بچه ها گفتنی؛ خوابی برای من دیده آن سرش ناپیدا ، آشی برای من پخته که یک وجب روغن روشه.

بااعضای کلاس درمعیت استاد وارد گاوداری دانشگاه، البته طویله دانشگاه شدیم، کف طویله پربود ازگلاب به روتون مدفوع گاو، چون سرصبح بودهنوز بستر آنها تمیز نشده بود.

مدفوع گاوها بقدری زیاد بود که چکمه ها تا نیمه درآن فرو می رفت، جایگاه گاوها و محل ایستادن دانشجویان به وسیله یک حصار نرده ای ازهم جداشده بود. نرده هایی به ارتفاع یک متر رینگ بوکس را درذهن آدمی تداعی می کرد.

اتفاقا آن روز سر صبح گاوها به صورت باز و فله ای درآغول رها شده بودند. طویله پر از گاو بود حدود بیست گاو بزرگ و کوچک و سنگین و سبک.

بعضی از گاوها واقعا گاو بودند، بعضی هایشان به همه چیز شباهت داشتند به جزگاو، تعدادی ازاین گاوها هم بقدری بزرگ بودند که آدم فکر می کردشاید اشتباه می بیندواینها بازمانده نسل دایناسورها هستند.

استاد مثل هرهفته باکمی توضیحات شفاهی سعی کرداطلاعاتی اجمالی ازمبحث درس برایمان ارائه کندو زمینه یادگیری عملی رافراهم نماید، من هم مثل همیشه تند تند گفته های استاد را یادداشت می کردم.

توضیحات استاد که تمام شد، شروع کرد به نشان دادن روش عملی آماده کردن آمپول و نحوه انجام درست تزریقات ، دست آخرهم گفت: هرکس که علاقمند است می تواند نحوه تزریقات را به صورت عملی تمرین کند.

من هم از آنجایی که علاقمند یادگیری بودم و ازطرفی در خیالم خودم را بچه زرنگ کلاس و دانشگاه تصور می کردم ازخدا خواسته سریع یک آمپول و سر سوزن برداشتم واز روی نرده ها پریدم داخل آبشخور(محل نگهداری گاوها) تا به بچه های کلاس ثابت کنم این همه استفاده از لفظ دکتر برای من پر بیراه هم نیست چراکه من درحوزه دامپزشکی حرف های زیادی برای گفتن دارم.

با پنبه والکل کپل گاو را ضدعفونی کردم و به تبعیت از استاد برای کاهش درد آمپول با پشت دستم سه ضربه محکم به کپل گاو وارد کردم و به سرعت سرسوزنی که دستم بود را در کپل گاو فرو کردم. چشمتان روز بد نبیند فرو کردن سرسوزن درکپل گاو همان و ضربه کاشته این گاو فوتبالیست همان، مرابه مانند توپی که به تیر دروازه اثابت می کند و برمی گردد به نرده های حصار گاوداری کوبید و دوباره برگشتم به طرف گاو، با صورت افتادم داخل گلاب به روتون مدفوع گاوها، تا آمدم به خودم بجنبم و ازجایم بلند شوم چون کف طویله به واسطه مدفوع تازه گاوها لیز و لغزنده بود دوباره سر خوردم و افتادم این بار زیر پای گاو دیگری که به احتمالی استاد شوت از راه دور بود، این گاو هم که گویا قصد باز کردن دروازه حریف را داشت با تمام قدرت هیکل نحیف و مدفوعی  مرا شوت کرد، درطرف مقابل گاو دیگر مرا مورد لطف شاخهای خود قرار داد و با ضربه سری پاس داد به گاو هم بازی دیگر.

چشمانم به خاطر افتادن درگلاب به روتون مدفوع گاو پر شده بود و جایی را نمی دیدم، در این لحظات تنها حس شنوایی ام کار می کرد و تنها چیزی که می شنیدم صدای جیغ وداد همکلاسی ها و گاهی هم خنده های موزیانه برخی از آنها بودو تنها چیزی را هم که دراین لحظات احساس می کردم ضربات به قصد کشت گاوهای فوتبالیست بودکه گویا می خواستند تمام ناکامی های خود ودق دلی های خود از کمبود علوفه راسرمن بیچاره خالی کنند.

دراین لحظات درد آور که از این گاو به آن گاو پاس داده می شدم و گاهی هم به تیر دروازه اثابت می کردم، داشتم به خودم فحش و ناسزا نثار می کردم که ای بشر مگر رشته تحصیلی قحطی بود که آمدی مثلا به اصطلاح دکتر بشوی.

ضربات لگدی که ازطرف گاوهای فوتبالیست به سمت من روانه می شد یک طرف قضیه بود، دردآورترین بخش داستان زمانی بود که ازهوا به زمین فرود می آمدم دیگر مثل توپ فوتبال زمین نرم چمن درانتظارم نبود بلکه من بودم و بستر سیمانی پر ازمدفوع گاو که سر و صورتم را نوازش می داد. شده بودم توپ فوتبال گاوهای عزیز فوتبال دوست.

چیزی که دراین میان بیشتر مرا آزار می داد ضایع شدن پیش همکلاسی هایم بود. حاضر بودم توی تاکسی سرپا بایستم ولی چشمم این روز را نبیند.

گاوها به بقدری استادانه به هیکل نحیف من شوت می زدند که گویا هرکدامشان برای خود یک مسی و رونالدو بودند و می خواستند قوی سبقت را از دیگری بروبایند تا بهترین بازیکن فصل شوند.

من مانده بودم تنهای تنها زیرسم ستوران و داشتم له و لورده می شدم تاجایی که احساس می کردم که دیگر دارم جان به جان آفرین تسلیم می کنم. آن لحظه انگارتارهای صوتی ام پاره شده بودند؛ هرچه زور می زدم، صدایم درنمی آمد، باور کردنش برایم سخت بود؛ یک اتفاق نادر اما واقعی که شاید در طول زندگی یک انسان کم پیش بیاید، برایم رخ داده بود.

نمی دانم کی و چگونه از این غائله رهایی یافتم، غائله ای که به گفته دوستان ۱ الی ۲ دقیقه طول کشید درحالی که در نظر من به اندازه ۹۰ دقیقه یک بازی فوتبال حساس که هرلحظه آن آبستن حوادث تازه ای بود طی شد.

وقتی همکلاسی ها اورژانس وار ناجی جسم نیمه جان و درب و داغون من شدندو مرا از زیر پای گاوها جمع وجور کردند دیگر ازآن بلند پروازی ها و ژست های آنچنانی خبری نبود، من یک دانشجوی له و لورده  و بیچاره و عاجز و توپ فوتبال شده ای بودم که نیاز به ترحم داشتم، درآن لحظه احساس می کردم تمام احساساتم خدشه دار شده، انگار احساسم را دار زده باشند، داشتم خفه می شدم، تمام دنیا روی سرم آوار شده بود. شده بودم عینهو ماشینی که چرخهایش پنچرشده و توان حرکت نداشتم. بغض راه گلویم را بسته بود می خواستم های های گریه کنم اما به خودم نهیب می زدم که هی، مرد که گریه نمی کند.

بعد ازآن روز انگشت نمای دانشگاه شده بودم گاهی مواقع سرکلاس همکلاسی ها با یادآوری آن ماجرا مرا مورد تمسخر قرار می دادند. باخودم گفتم «این بار جستی ملخک، بار دوم کف دستی ملخک» این بار توپ فوتبال گاوهای عزیز شدی تضمینی وجود ندارد که بار دیگر نیفتی در رینگ بوکس گاوهای بوکسر تا دمار از روزگارت دربیاروندکه اگر این اتفاق بیافت دیگر حسابت با کرام الکاتبین است، خیلی با خودم کلنجار رفتم مانده بودم سر دو راهی تا اینکه شنیدم استاد واحد فارماکولوژی ما هم به ضربت پای اسبی ناخلف تمامی دنده هایش خورد وخمیر شده ودچار مصدومیتی ناعلاج، از این زمان فکر جدایی من از لیگ دامپزشکان قوت گرفت لذا تصمیم گرفتم عطای دامپزشکی را به لقایش ببخشم، وبگویم بدرود  ای دامپزشکی «کار هر بز نیست خرمن کوفتن گاو نر می خواهد و مرد کهن» لذا به این نکته رسیدم وقتی گاوها فوتبالیست می شوندممکن است مسیرزندگی یک فرد را عوض کنند.